مهمات ميبردم. چند نفر توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير ميدهد. نميترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقيها روي جاده ديد دارند،بد جوري ميزنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:«حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين ميدويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپارهاي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد جلوي ماشين دويد. خمپارهاي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همهشان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشمهاي باز.
فرمانده سرشان داد ميزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد ميزد. ميگفت: «شما كه لياقت نداشتيد، نبايد ميرفتيد.» بقيه ولي تحسينشان ميكردند. مخصوصاً جرأتشان را.
شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر ميآيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر ميرسيدند.
بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او ميرسيدم، ميگفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل ميشي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش ميريخت. نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.
رفتيم براي آموزش. لباس كه ميدادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترين سايز را دادند. آستينهايش آويزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا ميزنم بالا.» پوتين هم همينطور، كوچكترين سايز، گشاد بود. گفتم: «جلوش پنبه ميگذارم.» مسؤول تداركات خنديد و گفت: «مترسك! نري بگي فلاني خر بود نفهميدها! تو زياد باشي 13 سالته نه 18 سال!»
برچسب : نویسنده : yaranedokoohe بازدید : 163